تنها خواسته ای که در دوران نوجوانی می توانست همه دلتنگی هایم را برطرف کند. داشتن اتاقی بود که بشود مأوای ساعتهای کج و کوله آن روزها که البته گمان نمی کردم به این زودی سپری بشوند. اتاقی که بتوانم سفره تنهایی جبری که به حکم یکی یک دانه بودن در بطن زندگی ام کاشته شده بود را در آن پهن کنم.من بودم و دنیای پر از تخیلات نوجوانی، آدمکهای خیالی، آرزوهای دور از دست رس، من بودم و من و اینجا جای یک اتاق خالی بود. چهار دیواری ای که بتواند حجم این همه در خود تنیدگی را تاب بیاورد. آن روزها به رسم زمانه همه چیز مشترک بود میان من و برادرهایم و اتاق اضافه ای هم در خانه نبود که بشود روی آن حسابی باز کرد البته به جز یک انبار گوشه افتاده ی کوچک و پر از خرت و پرت. اولین قدم خالی کردن اتاق بود. نه تصحیح می کنم، اولین قدم راضی کردن پدر و مادر بود که بپذیرند وسایل داخل آن انبار چیزی غیر از کمدهای از مد افتاده، یک ویترین شکسته و بلا استفاده و یک تلویزیون خراب و غیر قابل تعمیر نیستند. فراموش نکنیم که اینها دانه درشتهایش بودند. مادر باید باورش می شد که در نبود آن کمدها جایی هست که بتواند چینی ها و خورده ریزه ایش را در آن جا بدهد.

باید خوب می گشتم تمام خانه را وارسی کردم و ظرفیت همه کمد دیواریها را از نو ورانداز. زیاد سخت نبود، جای جدید خیلی زود پیدا شد و مادر راضی. تمام خورده ریزه هایش را در جای بازشده در کمدها جا دادم. رخت خوابها را هم در جای دیگر. پدرم هم راضی شد که آن تلویزیون خراب، به رغم تمام لحظه های خوبی که برایمان ساخته بود جایش دیگر در خانه نیست و باید دور انداخته شود. احتمالا تا اینجای کار باید نفس عمیقی از روی راحتی کشیده باشم. سپس سخت ترین جای کار آغاز می شد. بیرون آوردن کمدها و ویترین. جا به جا کردنشان آنقدر سخت بود که بارها با خودم فکر کردم اولین بار چطور توانسته اند آنها را وارد این انبار کوچک و فسقلی کنند. خلاصه به هرسختی که بود انبار خالی شد. البته هنوز خیلی کار داشت. شستن، خشک کردن، مسدود کردن راه آب آن وسط انبار، پهن کردن موکت، نصب پرده، آوردن وسایل. با آن اهتمامی که من آن روزها داشتم اتاق در همان یکی دو روز آماده شد. هرچند با آن چه در تصوراتم بود خیلی تفاوت داشت اما به هر حال می شد از آن روز به بعد نامش را اتاق گذاشت. چهار دیواری که تنها مختص خودم بود و خودم.

مادرم پرده بی رنگ و رو و البته کمی هم از مد افتاده را که در بین بقچه ها یافته بود برای پنجره اتاقم آماده کرد. یادم هست که زمانی در بازیهای بچه گانه ام خودم را میان این پرده توری سفید رنگ می پیچیدم و تصور می کردم ملکه برفی سرزمینی هستم که قرار است به زودی فتح شود. پرده را که نصب کردیم و تختخوابم را جا دادیم رفتم به سراغ میز تحریر. چه میز تحریری. همه کشوهایش از قبل قفل شده بود و صاحب داشت. برادرم! من تنها می توانستم از خاصیت میز بودنش استفاده کنم که البته این از هیچی بهتر بود. مگر می شود اتاق آدم میز تحریر نداشته باشد؟! 

حالا دیگر اتاق واقعاً آماده شده بود و من با تمام نقصها به داشتنش افتخار می کردم و لذت غیر قابل وصفم را هیچ کلمه ای نمی توانست به خوبی بیان کند. تک دختر خانواده ای نسبتاً پر جمعیت حالا برای خودش جایی داشت که می توانست هر روز دوباره در آن متولد شود و مشتاقانه زندگی کند و این مطمئناً ناب ترین حس آن روزها بوده است.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها