حصار شیشه ای کوچکی که دری از اتاقم را به جهان بیرون می گشود. دنیایی به مراتب شگفت انگیز تر از سرزمین عجایبی که آلیس تجربه می کرد. دریچه ای رو به جهان فراموش شده ی پشت خانه. تصویری حیرت آور از درختی بزرگ با شاخه های تنومند که در حصار زنجیره وار پیچک ها پنهان شده بود. توده عظیمی که به جای برگهای خودش هر روز گلهای ارغوانی پیچک را با شکوهی هرچه تمام تر به نمایش می گذاشت. اصلا دلم نمی خواست با کمی بیشتر خوابیدن منظره صبح این باغ را از پشت پنجره اتاقم از دست بدهم. طلوع پرتوهای خورشیدِ صبح درخششی الماس گونه به برگها و گلهای این گیاه افسانه ای می داد. فقط این نبود. قمری ها، گنجشک ها و مرغ عشقهایی که به سبب وجود یک سیم برق میان درخت و ستون آن طرف باغ، هر روز مهمان بی دعوت پشت پنجره ام بودند و ترانه سرایی هایشان به این منظره ی دوست داشتنی روح تازه ای می دمید. روزهای بارانی را نباید از جا بیاندازم. خیسی آجرهای دیوارِ کنارِ درخت به همراه بوی گِلی که از زمین بلند می شد چه بازیها می کرد آن روزها با روح و روان این دخترک سودایی.

پنجره سر جایش است. درخت هم حتی و پیچکها . قمری ها هنوز بال و پر می زنند و مرغ عشقها ترانه می سرایند. پرتوهای خورشیدی هنوز هم روی شاخ و برگها زندگی می تابانند و بوی گِل خیس خورده همچنان به مشام آدم می نشیند. همه چیز سرجایش است، بکر و دست نخورده. همه چیز به جز آن دخترک سودایی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها