گاهی هر چقدر هم که صدایت را بالا ببری هیچ کس حتی سرش را بر نمی گرداند تا بفهمد چه می گویی. هرچه قدر که به کلامت رنگ و لعاب می دهی، هرچه قدر استعاره و تشبیه و تمثیل می آوری فایده ای ندارد، صدایت شنیده نمی شود که نمی شود. آدمها را گاهاً با حرفهای روزانه و نطق های بی سر و ته بهتر می توان سر صحبت نشاند تا با حرف حساب. شاید به همین دلیل است که دور خاله زنک های فامیل و همسایه همیشه شلوغ تر است. گوش داده نشدن یک سمت قضیه است و گوش داده شدن و فهمیده نشدن سمت دیگر. که البته این یکی تحملش خیلی سخت تر از اولیست. گاهی قصدت آزار کسی نیست، یاد دادن چیزی هم نیست، فخر فروشی هم نیست، فقط می خواهی از خودت بگویی، از زخمهایی که تا امروز برداشتی و تجربه ای که به دنبال آنها آموخته ای. می خواهی بگویی حسهایی هست که آزارت می دهد، آدمهایی هستند که رنجشت برایشان اهمیتی ندارد، حرفهایی هست که نگفتنشان به مصلحت تر است، فقط همین. وقتی در محدوده ی آدمها قدم بر می داریم کمی بیشتر حواسمان به اعمال و رفتارمان باشد. ما رد می شویم و می رویم و آنها می مانند با خروار حرفهایی که ما با زبان دو مثقالیمان روی سرشان هوار کرده ایم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها